خیلی وقتا میشینم فکر میکنم که ای کاش زمان به عقب بر میگشت.اگه زمان به عقب بر میگشت ...
<** ادامه مطلب... **> حسابی بچگی می کردم و ز کنار مادرم تکون نمی خوردم.همه حرفهاشون رو گوش میکردم.مادرم رو بیشتر میبوسیدم.قدر سفره ساده خونه رو بیشتر میدونسم.یاد اون روزها به خیر که موقع برف و زمستون تعطیل می شدیم و با خوشحالی دوباره میدویدم طرف رختخوابم و پتو رو تا رو بینیم بالا می کشیدم و دوباره میخوابیدم.وقتی بیدار شده بودم آفتاب در اومده بود و با شادی به سمت در میدویدم تا ببینم جقدر برف اومده و اگه بند اومده بود شال و کلاه می کردم تا با بچه های همسایه برف بازی کنیم.یادم میاد دست و پاهامون یخ می کرد و دلمون نمیخواست بیایم خونه...وقتی میومدم خونه بوی کدو و لبو یود که فضا رو پر کرده بود.آه ... یاد اون روزا به خیر...مادربزرگ باهامون زندگی می کرد.کنار بخاری دراز می کشیدیم و برامون قصه های طولانی می گفت و با اینکه تکراری بود همیشه برامون جذاب بود....هی ...یادش به خیر خاطره های خوب....
و اینجاهاست که با خودم میگم....چه خوبه آدم خاطره خوب نداشته باشه تا حسرتش رو نخوره...
کاش همه بد باشن ، تا آدم درد از دست دادنشون رو حس نکنه...
کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم و حالا می فهمم مادرم چی می گفت که ..از بچگیتون لذت ببرین که زندگی سختی زیاد داره....
.: Weblog Themes By Pichak :.